پدرم هفتهی پیش به موچین گفت موکش. ما داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم و او داشت جلوی دراور تندوتند کشوها را بیرون میکشید و میبست. گفت موکشو ندیدید؟ ما گفتیم موکت؟ گفت موکش موکش. از دماغش نیشکونهای ریز میگرفت و میگفت موکش دیگه. بعد کلافه شد و رفت توی حیاط که از مادرم بپرسد. ما فهمیده بودیم چه میخواهد اما او فکر میکرد چون سرمان گرم تلویزیون است به حرفش گوش نمیکنیم. خوشحال برگشت توی خانه و یکدستش موکش بود و دست دیگرش آینه. میخواست موهای روی دماغش را بکشد. خوراک خندهی ما تا آخر شب جور شده بود. من توی مطب نشسته بودم و داشتم به دکتر آن دندانی را که باید چیده شود نشان میدادم و میگفتم زودتر بچینش دکترجون که پدرم فهمید و ناراحت شد. آینه را گذاشت کنارش و زل زد به من. حتما داشت پیش خودش همهچیز را ربط میداد به پیریاش و فکر میکرد دارم پیریاش را مسخره میکنم. فکر میکند یک همچین حیوانی هستم.
دوشنبه
سهشنبه
به جای آب دارم کوکا مینوشم
دیدن تاثیر اخبار اقتصادی روی مردم مفرحتر از دیدن تاثیر خبرهای حوادث روی آنهاست. داغترین و بهدردبخورترین خبر برای آدمهایی که هر روز میبینمشان بالا رفتن قیمت ارز است. به هم که میرسیم قیمت دلار را با صدای بلند میگوییم و جمیعن نچنچ میکنیم. امروز من در ژست آدم رسانهای و خیلی مطلع گفتم دلار هم که شد هزار و هشتصد تومن. یکی دیگر گفت نه یهکم پایینتر اومد امروز.
داریم روزها را به مرثیهخوانی و شرح لگدهایی که به بختمان زدیم میگذرانیم. مینشینیم از ارزها و سکههایی میگوییم که نگه نداشتیم و بردیم فروختیم و اگر الان داشتیم چقدر پول گیرمان میآمد. یعنی آن که در سال 1368 هم صددلاریاش را برده فروخته امروز دارد حسرتش را میخورد. هرکسی در هر سالی ارز و سکه فروخته از همان سال دارد قیمت ارز و سکهی نداشتهاش را با قیمت روز محاسبه میکند و به امروز که میرسد دودستی تو سر خودش میکوبد چون میداند اینجوری نمیماند، ممکن است قیمت دلار به سههزارتومان هم برسد. دیروز یکی داشت میگفت چقدر خوشحال است یکدلاری را که چندسال پیش در یک عروسی شاباش گرفته نبرده بفروشد، راننده تاکسی میگفت خانوم من انقدر بلانسبت نفهم بودم که از مسافرای خارجی که سوار ماشینم میشدن دلار قبول نمیکردم، فامیلمان از سکههایی که سر عقدش گرفته بود میگفت که آنموقع فروخته بود دومیلیون و چهارصدهزار تومان و اگر نگهداشته بود حالا بیشتر از هشتمیلیون تومان میارزید.
کار ما که ارزها و سکههایشان را نفروختیم و یکجور دیگری به گا دادیم زارتر است. مادر من یاد سکهای افتاده که چندسال پیش پیچیده بود لای دستمال کاغذی و به هوای اینکه آشغال است انداخته بود دور و این روزها دوباره دارد دنبالش میگردد. هرکجا دستمالی بیصاحب افتاده باشد برش میدارد، لایش را باز میکند که شاید عندماغی سکه زاید.
خودخواهی و حرص آدمها اینجور وقتها عیانتر است، همه سرشان گرم خودشان است. ارزش پولی که دستم است دارد هی کمتر میشود، قیمتها باورنکردنی بالا میروند، آنها که هر روز سر و کارشان با ارز است دارند بدبخت میشوند، اما من اگر دوتا سکه توی دستم داشته باشم و پنجاه دلار توی صندوقم قایم کرده باشم خوشحالم و خود را برنده میدانم. فکر میکنم جهان به نوسان افتاده تا من پاداش صبوریهایم را بگیرم.
یکشنبه
پوش پارتی
امروز همهاش دارد به فشار آوردن میگذرد. سبزیها را از یخچال درآوردم، دوباره شستم و گذاشتم آبش برود و شروع کردم به خرد کردنشان. چاقو کند بود و باید فشار زیادی بهش میآوردم تا سبزیها خرد شوند. دستم درد گرفته بود و کار ذرهذره پیش میرفت درحالی که با چاقوی تیز سبزی خرد کردن یکی از لذتبخشترین کارها برای من است. در این حالت فشار آوردن باعث میشود سبزیها به جای خرد شدن له شوند. میدانم که امکانات اولیهی یک آشپزخانهی زنده، چاقوی تیز و تختهی چوبی پت و پهن برای خرد کردن است، چون خرد کردن یکی از مهمترین بخشهای آشپزی است. برای بعضی غذاها یکساعت میگذرد و من همچنان در حال خرد کردنم اما این کار لذتبخش با چاقوی کند طاقتفرسا میشود و زود آدم را خسته میکند. بدبختانه ما هیچوقت از چاقو شانس نیاوردهایم. چاقوهای زیادی آمدهاند و رفتهاند و همه هم اول تیز بودند و کمی که گذشت آن روی اصیلشان را نشان دادند. بنابراین منی که میمیرم برای خرد کردن و صدای سبزیجات و تخته را درآوردن وقتی چاقو کند باشد این کار برایم علیالسویه میشود. اما بالاخره سبزیهای کوکو را خرد یا بهتر بگویم له کردم تا برای شب آماده باشند.
بعد تازه آن فشار آوردن بزرگتر و روزانه شروع شد. نشستم پای لپتاپ و هی به صفحهها فشار آوردم، به ویپیان و هر فیلترشکنی دم دستم بود فشار آوردم. بیست دقیقه طول کشید صفحه بیسیک جیمیل باز شود و تازه بعد از اینکه باز شد فشار آوردن برای فرستادن دوخط ایمیل شروع شد. در این حالت اگر به چهرهی فردی که دارد فشار میآورد نگاه کنید میزان فشار را در پیشانیاش، لبها و چشمهایش بهعینه خواهید دید، در رنگ پوستش که تغییر کرده، در بادی که در منفذهایش انباشته شده. انگار هر فشاری که میآورد چندبرابر میشود و به خودش باز میگردد. فشار اول، شخصی بود اما این فشار دوم به روندی ملی تبدیل شده. آدمهایی را تصور میکنم که هر روز همزمان با من مینشینند پای کامپیوتر، سرگردان از این سایت به آن سایت، از این فیلترشکن به آن فیلتر شکن میروند، فشار میآورند و حرص میخورند و نتیجه نمیگیرند. حالات چهرهها همه شبیه به هم، همه لهیده است.
بعضی فکر میکنند فشار دادن همان فشار آوردن است اما آنها که کشیدهاند میدانند بین این دو فرق از زمین تا آسمان است. فشار آوردن صورت دفرمه و عاجزانهی فشار دادن است، مال مواقع بیچارگی است، مال آدمهای بیچاره است. در حالی که بقیه با فشار دادن یک دکمه، با یک تقه و ضربهی کوچک به راحتی به چیزی که میخواهند میرسند، من برای رسیدن به همانچیز باید آنقدر فشار بیاورم که همهی آب بدنم کشیده شود.
من آنقدر فشار آوردهام که فشار دادن از یادم رفته. برای همین به نوشتهی روی در که نوشته فشار دهید اعتماد نمیکنم و از همان اول فشار میآورم که یک مرحله جلوتر باشم. به من میگویند دکمه را فشار بده تا کارت راه بیفتد اما دکمه را قایم کردهاند لای یک دیوار بتنی که باید با کلنگ به جانش بیفتم، آنقدر ضربه بزنم و بشکافم تا به دکمه برسم. اگر خوششانس باشم دکمه کار میکند. یکی دیروز تعریف میکرد دوستش که رفته فرنگ دوهفتهی اول، فیسبوک را با فیلترشکن باز میکرده.
باید تاریخدانی هم باشد که بردارد تاریخ ملتی که فشار آورد را بنویسد.