دوشنبه

جنگ سرد

 داشتیم اسباب کشی می کردیم که با دریایی از پودر لباسشویی مواجه شدیم. هر کارتنی رو باز می کردم می دیدم جعبه های پودر مثل پناهجوها تنگ هم قایم شده ن و نور چشاشونو می زنه. خیلی زیاد بودن، نمی شد شمرد. سرآسیمه از این کارتن به اون کارتن می رفتم و چشام گردتر می شد. مادر من چرا؟ گرونتر می شه، آدم از فردای خودش خبر نداره، جا که هست، خراب که نمی شه. خب چرا این همه؟ این واسه پنجاه سال یه مملکت بسه. حیرون به هم نگاه می کردیم، انگار جنازه پیدا کرده بودیم. بابام هم خبر نداشت. چرا از بین این همه چیز پودر لباسشویی؟ نه کنسرو، نه برنج، نه روغن، نه آب، پودر. قحطی بیاد با پودر می شه چی کار کرد؟ حتا نمی شه باهاش ملات درست کرد. اگه از آشنایان و بستگان می خواستیم باهامون تو این مصیبت شریک شن و یه دسته ی سینه زنی راه می نداختیم و شونه به شونه ی هم وامیستادیم و با هر فرود دست داد می زدیم چرا این همه، باز این داغ کمرنگ نمی شد. کارتن های پودر لباسشویی مثل یه راز برملا شده وسط خونه، مامانم قیافه ی آدمی که قربانی بوده و نقشه رو در اصل یکی دیگه کشیده و سوال ما: چرا این همه؟      

۱ نظر: