یکشنبه

بعدش چایی خوردیم

داشتیم ناهار می‌خوردیم. هنوز در مرحله‌ی سوپ بودیم. سوپ خوشمزه‌ای بود؛ شیر و جو. می‌خواستم یک ملاقه‌ی دیگر بریزم که پشیمان شدم. برنج را در همان ظرفی که سوپ را خورده بودم ریختم. ظرف دیگری هم نبود. صاحبخانه با ما احساس نداری می‌کرد و حتمن فکر کرده بوده همه موافقیم که ظرف بیشتری کثیف نشود. تکه‌های مرغ بزرگ بودند. با چنگال کمی از گوشتشان کندم و توی بشقابم گذاشتم و رویش آب مرغ ریختم. صاحبخانه گفت چرا یه تیکه کامل برنمی‌داری؟ گفتم نمی‌تونم بخورم. بقیه هم تقریبن داشتند همین کار را می‌کردند. فکر کردم دارد صحنه‌ی آش و لاش شدن مرغ‌ها را با خشم تماشا می‌کند و درمورد بی‌فرهنگی ما به قطعیت می‌رسد. چون بعضی عقیده دارند که غذا تا آخرش باید آراسته بماند و ریخت‌وپاش نداشته باشد. ولی کسانی که این دغدغه را دارند نباید تکه‌های مرغ را کوچکتر بگیرند؟ شاید هم کار ما اشتباه است که تکه‌ی درسته را نمی‌گذاریم توی بشقابمان و ترس دور ریختن داریم. اما در آن صورت هم فکر می‌کنند مویی، سنگی توی غذا پیدا شده که بقیه‌اش را نمی‌خوریم، یا خوشمان نیامده، یا این روشی برای اعتراض است. شاید هم باید ظرف واسطه‌ای وجود داشته باشد. تکه‌ی بزرگ مرغ را بگذاری توی آن ظرف و با یک چنگال واسطه ازش جدا کنی و بگذاری توی ظرفت و با چنگال خودت مشغول شوی. این همه تلاش برای اینکه خدای نکرده چیزی دهنی نشود و دهنی شدن مثل نفرینی سفره را به خود آلوده نکند. به صاحبخانه نگاه کردم ولی سرش توی بشقاب خودش بود. به خانواده‌ی ما می‌گویند جوجه‌خوراک، کم‌خوریم و تا یک ساعت بعد از تمام شدن غذا داریم جواب پس می‌دهیم که چرا کم خوردیم و دست روی قرآن می‌گذاریم که علت کم‌خوری بدمزه‌گی غذا نبوده.


تمام مدتی که داشتیم غذا می‌خوردیم مامانم سوپ می‌خورد. یک ملاقه یک ملاقه برای خودش می‌ریخت. نگران بودم غذای همه تمام شود و او غذایش را شروع نکرده باشد. پیشش نشسته بودم. یواش بهش گفتم دیگه سوپ نخور، برنج بکشم؟ نمی‌دانم چرا یواش گفتم. حتمن ترسیدم به حساب دله‌بازی بگذارند. ولی صاحبخانه‌ای که اینهمه با ما ندار است چرا باید همچین فکری کند؟ مامانم گفت می‌ری یه آب به این بزنی؟ بشقابش را آورد بالا. گفتم سوپی بشه بدت می‌یاد؟ گفت آره. بلند شدم رفتم سمت ظرفشویی و صاحبخانه با صدای بلند آدرس کابینت بشقاب‌ها را داد و گفت یه دونه از همونجا بردار، دستتو خیس نکن. بشقاب را آب زدم و برگشتم برای مامانم برنج ریختم. اینهمه سال کنارش غذا خورده بودم و برایش غذا کشیده بودم و از این قانون شخصی‌اش خبر نداشتم. فکر می‌کردم فقط از قاشق دهنی ما بدش می‌آید. به بی‌عاطفگی متهم می‌شد که دهنی بچه‌هایش را نمی‌خورد. بهش می‌گفتند تو دیگه چه‌جور مادری هستی؟ بابام از دهن ما می‌گرفت و می‌گذاشت توی دهن خودش و به مادرم عاطفه یاد می‌داد و به ما یاد می‌داد دل‌شکسته شویم. مادرم عین خیالش نبود و توضیحی هم نمی‌داد و در جواب تعجب بقیه لبخند می‌زد و به گفتن "خوشم نمی‌یاد دیگه" بسنده می‌کرد و بعد هم کار خودش را می‌کرد. حالا می‌دیدم از بشقاب سوپی خودش هم بدش می‌آید و راحت می‌گوید بدم میاد همان‌طور که راحت به ما می‌گفت قاشق دهنی‌تونو نزنید تو بشقاب من و علاقه‌ای برای تبدیل شدن به یک مادر استاندارد نداشت.